امام داخل ماشین با دست تكان دادن به مردم اظهار محبت میكرد و به دنبال آن مردم بیشتر تحریك میشدند. آقای رفیق دوست میگفت كه در آن هنگام امام میخواست از ماشین پیاده بشود. ولی من قفل مركزی ماشین را زده بودم هر چه امام تلاش میكرد در ماشین را باز كند، نمیتوانست . هجوم جمعیت باعث نگرانی من شده بود ...
اختلاف بر سر نحوهی استقبال از امام
در نوفل لوشاتو برنامهریزی كرده بودند كه ادارهی مراسم به دست مجاهدین خلق باشد و آنها تریبوندار باشند و مادر رضایی و پدر ناصر صادق و حنیفنژاد نیز به امام خیرمقدم بگویند و صحبت كنند. وقتی از این برنامه خبردار شدیم در تلفن خانه ی مدرسهی رفاه، آقای مطهری و كروبی و انواری و معادیخواه و بنده جمع شدیم. همه عصبانی بودیم كه اگر فردا اینها بهشت زهرا بیایند و تریبون دست اینها بیفتد چه میشود؟ آقای كروبی تلفن زد به احمد آقا در پاریس و با احمدآقا با عصبانیت صحبت كرد و نسبت به این كار اعتراض كرد و تلفن را با عصبانیت پرت كرد و قهر كرد. سپس آقای معادیخواه گوشی تلفن را برداشت و با حاج احمدآقا صحبت كرد. ایشان هم عصبانی شد و گوشی را زمین زد. توی این ها تنها كسی كه عصبانی نمیشد، بنده بودم. گوشی را برداشتم و یك خرده صحبت كردم كه اگر اینها بخواهند با آن سوابق و اعلان مواضع داخل زندانشان، ادارهی امور را بگیرند، دیگر نمیشود جلوی آنها را گرفت. در همین لحظه، آقای مطهری فرمود: « تلفن را به من بده» ایشان تلفن را گفت و با عصبانیت (علامت عصبانیت مرحوم مطهری حركت زیاد سر ایشان بود) به حاج احمد آقا گفت: «آقای حاج احمد آقا این كه من میگویم ضبط كن و ببر به آقا بده». احمد آقا گویا به ایشان گفته بود ما داریم حركت میكنیم. امام هم راه افتاده و سوار ماشین شده است. مرحوم مطهری گفت:«من نمیدانم، این جملهای را كه من میگویم را به امام بگو». احمد آقا گفت: «چیست؟» گفت:« به امام بگو مطهری میگوید اگر فردا شما بیایید و تریبون بهشت زهرا دست مجاهدین خلق باشد، من دیگر با شما كاری نخواهم داشت.» تا این جملات را شهید مطهری گفت، حاج احمد آقا جا خورد و ایشان خطاب به مرحوم مطهری گفت: «آقا هركاری شما كردید قبول است. فردا تریبون را خود شما اداره كنید». بعد از این ماجرا تمام بساط مجاهدین خلق را به هم ریختیم و تریبون ار از دست آنان گرفتیم و آقای بادامچیان و معادیخواه جزو گردانندگان تریبون شدند و آقای مرتضایی فر هم قرار شد شعار بدهد. من جزو برنامه ی آنجا نبودم و بعدا در آن جا قرار گرفتم.
ورود امام
توزیع كارت استقبال بیشتر دست بچههای نهضت آزادی بود كه با روحانیت خوب نبودند. یك عدد كارت مثل همهی مهمانان به من دادند. من هم صبح با ماشین پیكان آبی خود راه افتادم و جلوی بیمارستان امام خمینی آمدم كه جای پارك ماشین در آنجا نبود. ماشین را در كوچهای داخل آن خیابانی كه منتهی به بیمارستان امام خمینی میشود، پارك كردم. با اتوبوسهایی كه تدارك دیده شده بود، مثل همهی مردم به فرودگاه رفتم. در سالن فرودگاه ، هر قسمتی را برای اصناف و گروههای مختلف در نظر گرفته بودند. درست مثل نمایشگاه اقلیتهای مذهبی، خانمها، كارمندان دولت، روحانیت، اصناف هر كدام یك قسمت فرودگاه بودند. وقتی هواپیمای حامل امام در فرودگاه نشست، مرحوم مطهری از طرف جامعهی روحانیت به عنوان خیرمقدم به امام، داخل هواپیما رفت. از باند فرودگاه تا سالن، امام را با یك بنزی آوردند. در عكسهای مربوط به استقبال، آقای صباغیان دیده میشود. این آقایان همه جا را قبضه كرده بودند، لذا پریدم و تریبون را گرفتم و با بلندگو مردم را هدایت كردم تا امام بتواند صحبت كند و سپس گروه سرودی كه توسط آقای اكبری (1) آموزش دیده بودند در طبقه دوم سالن سرود خودشان را اجرا كردند.
بعد از پایان مراسم، وقتی امام خواست تا سوار بلیزر شود، دید یكی از این آقایان، نمیدانم یزدی یا صباغیان، داخل ماشین نشسته است. امام خطاب به او فرمود كه بفرمایید پایین. هوشیاری و دقت امام در مسایل، خیلی عجیب و غریب بود. آدم احساس میكرد كه امام قبلا یك دوره در عالم، رهبری كرده بودند و این دومین باری است كه رهبری میكند. امام به عنوان كسی كه چندین سال در خارج كشور در تبعید بوده، حالا به عنوان فاتح وارد كشور شده بود و همهی هم و غم ایشان این بود كه چطور اوضاع را جمع و جور كند. این آقا به امام گفت: «ما باید مراسم را اداره كنیم». امام فرمود: «تشریف بیاورید پایین.» لذا امام جلوی بلیزر نشست و احمد آقا هم عقب و آقای رفیقدوست هم به عنوان راننده در كنار ایشان قرار گرفت تا عدهای نتوانند از قرار گرفتن كنار امام استفادهی ابزاری و بهرهبرداری بكنند. امام كه حركت كردند، دیدم وضعیت غیرعادی است لذا من هم سوار ماشین جیپ توانیر كه بیسیم هم د اشت شدم و به سمت ماشین امام حركت كردم. فاصلهی ما با ماشین امام یك ماشین بود و آن هم ماشین فیلمبرداری تلویزیون بود. جمعیت در طول مسیر مانند اقیانوس موج میزد. برنامه این بود كه امام بیاید جلوی دانشگاه آنجا سخنرانی كند و سپس ادامهی مسیر بدهد. وقتی كه نزدیك دانشگاه شدند، دیدند اصلا سخنرانی و برنامههای سابق عملی نیست؛ بنابراین برنامه بهم ریخت. ماشین در اثر هجوم جمعیت جلوی دانشگاه، توقف زیادی كرد و خیلی معطل شدیم.
از بهشت زهرا تا بیمارستان امام خمینی (ره) به خیابان ولیعصر و امیریه كه آمدیم. مردم تمام خیابانها را آب و جارو كرده و گل چیده بودند تااین كه به راهآهن رسیدیم. اطراف راهآهن را مرمد خیلی زیبا تزیین كرده بودند. واقعا اگر بگویم بعضی از جوانان از فردگاه تا بهشتزهرا دستشان به دستگیرهی ماشین امام بود و فریاد میكشیدند، حقیقت دارد. نزدیكی بهشت زهرا از طریق بیسیم سؤال كردیم كه جلو چه خبر است؟ خبردادند كه اوضاع خوب است بیایید جلو. معنای آن این بود كه صف درست شده، ماشین میتواند عبور كند. انتظامات كمیتهی استقبال هفتاد هزار نیروی انتظاماتی در منزل مرحوم پوراستاد (2) سازماندهی كرده بود. ماشین امام از در شرقی و رسمی وارد بهشت زهرا شد. يك خرده كه جلو آمدیم ماشین تلویزیون میان جمعیت گیر كرد. از ماشین پایین پریدم، دیدم اصلا ماشین امام د رمیان جمعیت دیده نمیشود. این همه نیرو كه كمیتهی استقبال سازماندهی كرده بودند، به كار نیامد. اصلا ماشینی در آن كار نبود. كوهی از آدم بود كه هم دیگر را هل میدادند.
امام داخل ماشین با دست تكان دادن به مردم اظهار محبت میكرد و به دنبال آن مردم بیشتر تحریك میشدند. آقای رفیق دوست میگفت كه در آن هنگام امام میخواست از ماشین پیاده بشود. ولی من قفل مركزی ماشین را زده بودم هر چه امام تلاش میكرد در ماشین را باز كند، نمیتوانست . هجوم جمعیت باعث نگرانی من شده بود تا این كه شما را روی كاپوت ماشین دیدم و پس از آن مقداری خیالم راحت شد.
در نتیجه فشار جمعیت، ماشین امام خراب شده بود. استارت نمیخورد، جوش آورده بود. این ماشین شده بود یك تكه آهن قراضه و نمیشد ماشین را هل داد. اصلا یك سناریوی عجیبی بود . یك وقت دیدیم یك هلیكوپتر آمد و نزدیك ما نشست. چون در كمیتهی استقبال بحث آماده كردن هلیكوپتر مطرح بود لذا من منتظر بودم كه هلیكوپتر بیاید و در واقع هلی كوپتر جزو برنامه بود . فاصلهی ماشین امام تا هلیكوپتر حدود 100 متر بود. شاید یكساعت و نیم طول كشید تا با هل دادن، ماشین حامل امام به نزدیك هلیكوپتر رسید. علت آن هم این بود كه به پشت سریها داد میزدیم كه به جلو هل بدهند جلوییها هم به عقب هل میدادند. در نتیجه ماشین جای اولش بود. آقای محمدرضا طالقانی (3) از كشتیگیران خوب در این موقع آن جا بود. او خیلی كمك كرد تا از این مخمصه نجات پیدا كردیم.
نكتهی جالب این بود كه من روی بلیزر بودم و پروانهی هلیكوپتر هم كار میكرد. هیچ حواسم نبود كه ممكن است هلیكوپتر سرم را ببرد. به هرحال ماشین امام به نحوی در كنار هلیكوپتر، در سمت راننده بغل هلیكوپتر واقع شد. آقای رفیق دوست در را كه باز كرد در اثر ضربهای كه خورد بیهوش شد. او را بردند و بنده تا مدتی آقای رفیق دوست را ندیدم. امام هم طرف شاگرد نشسته بود و نمی شد كه پیاده بشود لذا پریدم داخل هلیكوپتر، دست امام را گرفتم و از پشت فرمان همین طوری امام را كشیدم به داخل هلیكوپتر و گفتم: «ببخشید آقا چارهای دیگر نیست». احمد آقا هم پرید داخل هلیكوپتر. از خصوصیات ایشان این بود كه در هیچ شرایطی امام را تنها نمیگذاشت آقای محمدرضا طالقانی هم سوار شد. جمعیت هم ریختند كه سوار شوند كه نگذاشتیم. خلبان هم سرگرد سیدین از نیروی هوایی بود. نه ما او را میشناختیم نه او ما را میشناخت. به این دلیل كه هلیكوپتر جزو برنامه بوده است مطمئن بودیم.
هلیكوپتر میخواست بپرد، اما مردم به آن آویزان شده بودند. وضعیت خیلی خطرناك بود خلبان گفت: «ممكن است هلیكوپتر منفجر بشود، نمی توانم بپرم. امام مگر میشود بگویی مردم آویزان نشوید.» گفتم: «آقا ببین هر كاری كه خودت میخواهی بكن ما كه بلد نیستیم». خلاصه با زحمت هلیكوپتر پرید. امام و احمد آقا و آقای محمد طالقانی و بنده داخل هلیكوپتر بودیم. بعد از این كه آمدیم روی آسمان، نمیدانستیم چه كار كنیم و برنامهای هم نداشتیم. خلبان یك دوری بالای قطعهی 17 جایگاه سخنرانی زد و گفت: «خیلی شلوغ است، نمیشود بنیشینیم. میشود به مدرسهی رفاه برویم.» گفتم: «آقا امام اصلا از فرانسه به خاطر شهدای 17 شهریور این جا را انتخاب كرده، حالا تو میگویی نمیتوانم بنشینم برویم رفاه! چارهای دیگر نیست باید بنشینی». چند بار دور زد و مردم هم نگاه میكردند و نمیدانستند كه چه كسی داخل هلیكوپتر است.
سرانجام هلیكوپتر در محوطهای باز نشست. به امام عرض كردم: « شما پیاده نشوید.» خودم پیاده شدم؛ در حالیكه نه عمامه داشتم و نه عبا. نیروهای انتظامات ریختند و گفتند كه آقای ناطق جریان چیست؟ گفتم:« یك جو غیرت میخواهم غیرت به خرج بدهید. دستهایتان را به هم بدهید تا به شما بگویم كه جریان چیست.» در همین لحظه در هلیكوپتر باز شد. یك دفعه مردم حضرت امام را دیدند و ریختند كه شلوغ كنند، لذا از مسیری كه تعیین شده بود امام را نبردم. از زیر یك داربستی رفتیم و به جایی رسیدیم كه باید خم میشدیم لذا به امام عرض كردم:« آقا خم شوید باید از زیر برویم چارهای نداریم.» موقع ورود امام (ره) به جایگاه، مشكل خاصی نداشتیم، امام در جایگاه قرار گرفت، مرحوم شهید مطهری یك سخنرانی كوتاهی كرد. امانی، پسر شهید امانی، به عنوان فرزند شهید، برنامهای اجرا كرد و حضرت امام سخنرانی تاریخی خود را شروع كرد. من هم بدون عمامه و عبا تلاش میكردم تا مردم ساكت شوند. حتی احمد آقا گفت:«بدون عمامه و عبا بغل دست امام هستی بد است». گفتم:«مرد حسابی در این كشمكش از كجا عمامه و عبا پیدا كنم.» آقایان مرحوم شهید صدوقی، مرحوم شهید مفتح، شهید دانش منفرد و آقای معادیخواه و بادامچیان و حمیدزاده و انواری در جایگاه حضور داشتند. سخنرانی امام كه تمام شد به آقایان گفتم: «یك دالان درست كنید تا به طرف هلیكوپتر برویم.» هنوز به هلیكوپتر نرسیده بودیم كه هلیكوپتر بلند شد، این جا نه راه پیش داشتیم و نه راه پس. در اثر كثرت جمعیت به جایگاه هم نمیتوانستیم برگردیم. به قول معروف جنگ مغلوبه شد، هر كس زورش بیشتر بود دیگری را پرت میكرد. آقایان مفتح و انواری حالشان بد شد و افتادند. من و حاج احمد آقا ماندیم. پهلوانان زیادی آن جا بودند، هر كدامشان عبای امام را میگرفتند و به سمت خودشان میكشیدند. عمامهی امام ا زسرش افتاد. یك عكس قشنگی از امام از این جا گرفته شد كه چشمهای امام به طرف آسمان است و بنده میفهمم كه امام دیگر تسلیم حق و تن به قضای الهی داده بود. آقای رفیق دوست میگفت كه در طی مسیر فرودگاه تا بهشت زهرا د راثر ازدحام جمعیت خیلی نگران امام شدم. امام فرمود: «نگران نباش هیچ حادثهای رخ نمیدهد». در این لحظات حساس از بس كه مردم را هل میدادم مچهای دستم ا زكار افتاد و یقین حاصل كردم كه امام زیر پای جمعیت از دنیا میرود و مأیوسانه فریاد میكشیدم:« رها كنید، امام را كشتید». كار از دست همه خارج شده بود. یك وقت دیدم امام به جایگاه برگشت. هنوز برایم مبهم است كه در این شلوغی چطور شد كه ایشان به جایگاه بازگشت. واقعا عنایت خدا و دست غیب ایشان را از داخل جمعیت برداشت و در جایگاه گذاشت! خودم را به جایگاه رساندم. دیدم امام نشسته و در اثر خستگی عبایش را روی سرش كشیده و بیحال سرش را به طرف پایین برده شاید 20 دقیقه امام دراین حالت بود، حالا ماندیم چه كار كنیم. یك آمبولانس مربوط به شركت نفت ری آن جا بود. گفتیم: «آمبولانس را بیاورید دم جایگاه» عقب آمبولانس سمت جایگاه واقع شد. احمد آقا دست امام را گرفت و سوار آمبولانس شدند. باز هم عبای امام گیر كرد عبا را كشیدم و گفتم: «آقا عبا نمیخواهید». عبای امام را زیر بغلم گرفتم و خیلی سریع بغل راننده نشستم و گفتم: «برو» گفت: «كجا؟» گفتم: « از بهشت زهرا بیرون برو.» كمك ماشین را زد و از پستی و بلندی سنگهای قبر ماشین حركت كرد و آژیر میكشید و از بلندگوی آمبولانس میگفتم: «بروید كنار حال یكی ا زعلما به هم خورده ، باید او را به بیمارستان برسانیم». اگر میفهمیدند امام داخل آمبولانس است، آمبولانس را تكه تكه میكردند.
از بهشت زهرا كه بیرون آمدیم بدنهی ماشین از بس كه به این نرده و سنگها خورده بود له شده بود. یك مقداری كه به سمت تهران آمدیم، هلیكوپتر از بالا آمبولانس را دیده بود و در یك فرعی كه واقعا گل بود نشست، ماهم با آمبولانس خودمان را به هلی كوپتر رساندیم. مجددا جمعیت به ما هجوم آورد؛ ولی با زحمت توانستیم امام را سوار هلی كوپتر كنیم. درحین حركت میگفتیم، كجا برویم؟ و احمد آقا گفت:«برویم جماران». چون جماران نزدیك كوه بود و درخت زیاد داشت، هلی كوپتر نمیتوانست بنشیند. خلبان برگشت با یك شوقی گفت: «آقا برویم نیروی هوایی». گفتم «میخواهی ما را داخل لانهی زنبور ببری». گفت:«پس كجا برویم؟» یك دفعه به ذهنم زد، صبح كه آمدم ماشین را نزدیك بیمارستان امام خمینی پارك كردم و حالا از آسمان پایین بیایم و در زمین تصمیم بگیریم كه كجا برویم.
به خلبان گفتم:« جناب سرگرد میتوانی بیمارستان هزار تخت خوابی بروی؟» گفت: «هر جا بگویی پایین میروم.» گفتم:«پس برویم بیمارستان» خلبان گفت:«اتفاقا این بیمارستان به اسم خود آقاست» (4)
فرودگاه در بیمارستان امام خمینی هلیكوپتر در محوطهی بیمارستان نشست. در اثر صدای تق تق هلیكوپتر تمام پزشكها و پرستارها بیرون دویدند تا ببینند چه اتفاقی افتاده است. تصور میكردند درگیری و كشتاری شده و عدهای را آوردهاند. وقتی پیاده شدم پزشكان میپرسیدند: « چه اتفاقی افتاده است؟» من سریعا درخواست آمبولانس كردم. یكی از پزشكان گفت: « این جا بیمارستان است آمبولانس برای چه میخواهی؟ « گفتم : «خیر نمیشود بیمار ما این جا باشد، باید او را را ببریم.» آقایان رفتند یك برانكارد آوردند من آن را پرت كردم و گفتم: «ما آمبولانس میخواهیم، شما برانكارد میآورید؟ پزشكی به نام دكتر صدیقی گفت:« آقا من یك ماشین پژو دارم، بیاوریم ؟« گفتم:« بیاور.» ایشان ماشین را آورد نزدیك هلیكوپتر در هلی كوپتر را كه باز كردیم. تا پرستارها و پزشكان امام را دیدند همه فریاد كشیدند و با هجوم آنها بساط ما به هم ریخت. خانمی دست امام را گرفته بود و میكشید و گریه میكرد. با زحمت خانم را جدا كردیم. امام و احمد آقا و آقای محمد طالقانی سوار شدند و ماشین حركت كرد. من خودم را روی سقف پرت كردم و ماشین تند میرفت. گفتم:« آقا این قدر تند نروید.» احمد آقا كه فكر میكرد جا ماندهام، گفت: «تو هستی؟!» گفتم: «پس چه؟ من كه رها نمیكنم.» راننده ماشین را نگه داشت و سوار شدم. پس از مدتی رسیدیم به بنبستی كه صبح ماشینم را پارك كرده بودم. از آقای دكتر عذرخواهی و تشكر كردیم. امام را سوار ماشین پیكانم كردم. دیگر خودم راننده بودم و احمد آقا هم پهلوی من نشست. سه نفری در خیابانهای تهران راه افتادیم. همه جا خلوت بود، چون همه در بهشت زهرا دنبال امام بودند؛ اما امام داخل پیكان در خیابانهای خلوت تهران بود. احمد آقا گفت:«برویم جماران». امام فرمود: «خیر» عرض كردم: «آقا برویم منزل ما». فرمود: «خیر» سؤال كردیم:«پس كجا برویم؟» امام فرمود: «منزل آقای كشاورز» من قبلا یك منبری برای این خانواده رفته بودم و معروف بود كه این ها را فامیلهای امام هستند. آدرس منزل ایشان را نیز نداشتیم. فقط احمد آقا میدانست كه در جاده قدیم شمیران و خیابان اندیشه زندگی میكند. به جاده قدیم شمیران جلوی سینمای صحرا آمدیم. ماشین را كنار زدم. امام هم داخل ماشین بودند. احمد آقا دنبال آدرس منزل كشاورز رفت. بالاخره پرسان پرسان جلوی منزل آقای كشاورز در خیابان اندیشه آمدیم. احمد آقا گفت: « همین خانه است». در منزل را زدیم، پیرزنی در را باز كرد، پیرزن اصلا داشت كه سكته میكرد و باورش نمیشد خواب میبیند یا بیدار است و قصه چیست؟
وارد منزل شدیم. امام داخل آشپزخانه رفت و جویای احوال تمام فامیلها بود. از شدت خستگی زیر چشمهای امام كبود شده بود. ما نمازظهر و عصر را با امام به جماعت خواندیم. یك غذای سادهای این پیرزن آورد. در موقع غذا خوردن امام برگشت به احمد آقا گفت: «این آقای ناطق فامیل ماست.» احمد آقا گفت: «چه فامیلی؟» امام گفت: «ایشان داماد آقای رسولی است.» (5) حواسش خیلی جمع بود كه پس از چند سال تبعید میدانست چه كسی با كی ازدواج كرده است.
پس از صرف غذا امام فرمودند: «یك عبایی برای من پیدا كنید.» لذا من رفتم جماران منزل آقای امام جمارانی و سه عبا گرفتم؛ یكی برای خودم، یكی برای احمد آقا و یكی هم برای امام آوردم. جالب این جاست كه همهی اقایان علما و اعضای كمیتهی استقبال امام را گم كرده بودند و خیلی نگران بودند كه امام را با هلیكوپتر كجا بردهاند. نگران بود كه رژیم آقا را برده باشد. هیمن نهضت آزادیها از طریق دولت پیگیری كرده بودند. ساواك جواب داده بودند كه بیمارستان هزار تخت خوابی و سوار شدن ایشان بر یك پژوی نقرهای را خبر داریم ، اما بعد رد آنها را گم كردهایم. این خیلی عجیب است كه ساواك هم رد ما را گم كرده بود، لذا احمد آقا به كمیتهی استقبال تلفن زد و گفت:«حسین آقا را بگویید بیاید تلفن را بردارد.» حسین آقا نیز آمده بود و احمد اقا از خوف این كه ممكن است تلفن در كنترل ساواك باشد، به حسین آقا گفت: «ما منزل كسی هستیم كه در بهشت زهرا بغل دست تو ایستاده بود.» احمد آقا آقای كشاورز را در بهشت زهرا بغل دست حسین آقا دیده بود. سه ربعی نگذشته بود كه آقای پسندیده هم آمد. من هم در اثر خستگی و فشارهای زیاد نزدیك غروب به منزل رفتم . شب ، مرحوم عراقی و دیگر آقایان هم آمده بودند و امام را از منزل آقای كشاورز به مدرسه ی رفاه بردند. فراموش نمیكنم مرحوم حاج احمد آقا بعد از فوت امام به من گفت: «آقای ناطق، شما هم در زمان ورود امام همراه ایشان بودید و در میان ازدحام جمعیت عمامه از سرتان افتاد، هم در فوت و دفن امام حضور داشتید و در این اينجا هم عمامه از سرتان افتاد.»
پاورقی 1ـ ایشان الان در ستاد نمازجمعهی تهران مشغول فعالیت است.
2ـ مرحوم حاج اكبر پوراستاد از فداییان اسلام بودكه در سالهای اخیر به رحمت خدا رفت . (راوی)
3ـ محمدرضا طالقانی در سال 1331 در خانوادهای مذهبی در تهران به دنیا آمد. وی از همان دوران كودكی به كشتی روی آورد و در دوران جوانی در مسابقات دای و بینالمللی مقام قهرمانی آورد. وی هم زمان با اوجگیری مبارزات اسلامی مردم ایران مسابقات بینالمللی جام آریامهر را در تهران به هم ریخت. سپس تحت تعقیب و مراقبت ساواك قرار گرفت و چندین روز به زندان افتاد. ایشان از همان لحظات اول ورود حضرت امام (ره) به ایران به عنوان محافظ امام (ره) معروف شد. وی هم اكنون رییس فدراسیون كشتی جمهوری اسلامی است. آرشیو مركز اسناد انقلاب اسلامی ، خاطرات محمدرضا طالقانی، جلسهی اول
4ـ در آستانهی پیروزی انقلاب بیمارستان هزار تختخوابی به بیمارستان امام خمینی تغییر نام یافت.
5ـ به دلیل این كه پدر آقای رسولی محلاتی سابقهی دوستی دیرینه با حضرت امام داشند؛ لذا ایشان را فامیل میدانستند (راوی)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر